فکر می کنم داستان لیسانس گرفتن ما از سریال اوشین هم طولانی تر بشود چون این بار که رفتیم مدیر گروه بود اما مسئول آموزش نه! هروقت داستان به خوبی و خوشی تمام شد خبرتان می کنم...

و اما قضیه خرگوش.متاسفانه کسی درست حدس نزده بنابراین راهنماییتان می کنم. اول اینکه ماجرا مربوط می شود به مسابقه گرفتن خرگوش و دوم اینکه عزیزان من !داستان این خرگوش با متدهای جدید جستجو رابطه بسیار نزدیکی داره.

راستی خدا جون ، دیشب حرف بدی زدم که گفتم آزار داری که آدمها رو می اندازی وسط زمین بازی دنیا و بعد مدام سختی و سختی و سختی.... همین جا رسما معذرت خواهی می کنم.حله؟

من سر کلاف اندیشه ام را گم کرده ام... پیدا که شد برایتان می گویم.

 

وجه تشابه

بالاخره این خوان پیدا کردن استاد راهنما یا همان Catch me if you can به پایان رسید .هم امضا گرفتیم هم نمره اما از این به بعد سریال روزهای دور از مدیر گروه شروع شده که امیدوارم این روزها به سالها بدل نشود. جالب اینجاست که در تمام دوران تحصیل علم و دانش آرزوی تعطیل شدن کلاس مدیر گروه عزیز به دلمان ماند و دیروز وقتی دیدیم در روزی که باید در دانشگاه باشد نیست و کلاسش را هم تعطیل کرده با اجازه شما به خودمان شک کردیم. حتما ایراد از ماست دیگر...

مهم این است که ناامید نشدیم و به جستجو ادامه دادیم.یک  نمونه بارز دیگرهمین آمریکایی های عزیز. باید از سعی و تلاششان برای پیدا کردن کسی که محل صدام را بداند و متعاقبا لو بدهد ، درس گرفت. و این را هم بدانیم که حتی اگر مورد جستجو پیدا نشد  می توان با مورد دیگری جایگزینش کرد و فرض کرد که این همان است که باید! این متد بسیار خوب جواب می دهد و در ایران هم کاربرد وسیعی دارد، مخصوصا برای شناسایی قاتلین و خرابکارها بسیار مناسب است.

پس عزیزان من فراموش نکنید که جوینده یابنده است واز متدهای جدید جستجو هم غافل نشوید. ماجرای پیدا کردن خرگوش را که شنیده اید!؟!


 

استاد راهنمای ما رو ندیدی؟

هفته پیش از هفته پیش به شدت منتظر هفته پیش بودیم تا کار این پایان نامه وزین به پایان رسد و ما به حضور استاد تقدیمش کنیم اما به دلیل پاره ای از مشکلات همچون اشکالات پرینت ، کپی و صحافی!!! انجام این فریضه اسلامی و انسانی موکول شد به این هفته.
پس امروز 4 جلد پایان نامه واقعا وزین به دوش بگرفتیم و به سوی استاد روان گشتیم و پای از سر نشناخته به در اتاقش در آمدیم و همان جا کله پا شدیم .چه؟ مستحضر شدیم استاد امروز نزول اجلال نکنندی و کلاس تشکیل ندهندی و باید دیگر روز حضورشان شرف یاب شویم.
و هر چه در بحر تفکر غوطه ور می شویم در یاد نمی آید که در این یک سال  به جز مواردی که گاها کلاسی تشکیل شده است و ما از لای در کلاس آویزان و مصدع اوقات استاد شدیم ، دیگر بار سعادت زیارت ایشان نصیبمان گشته باشد.

آخه بابا این هم شد استاد راهنما؟؟؟ به جان عزیز خودم نمی خواهم قضاوت کنم ولی استاد به این بی نظمی هم نوبره.....
از دل سنگش آه!

 

انسان مه آلود ترسیده

دارم تمرین می کنم در مورد دیگران قضاوت نکنم و برای هر چیزی که می بینم یک صورت دیگر در نظر بگیرم. به قول حباب "جای توجیه". سخت است که به همه مشکلاتی که داری، شک و تردید در مورد زندگی و عقاید خودت و تمامی انچه در اطرافت می گذرد  علاوه شود.
این روزها مدام می ترسم از قضاوت غلط. آدم خوب و بد را از هم جدا کردن برایم شده وحشتی بزرگ. از کنار سیاست ، مخصوصا ، آهسته می گذرم تا گوشه لباسم به ان نگیرد. سیاست دروغ بزرگی ست  و مردان سیاست بزرگترین دروغگو ها! دارم تمرین می کنم هرچه آدمی بزرگتر باشد به حرفهایش کمتر اعتماد کنم. باید یاد بگیرم هر چیزی یک ظاهر دارد و هزار باطن. اگر گفتند زنده باد و اگر گفتند مرده باد باید شک کنم.

دارم تمرین می کنم که دیگران را سیاه سپید نبیم. هیچ کس را... از سینا بگیر تا آقای شهردار. آقای شهردار  شاید جزو قاتلین قتلهای زنجیره ای باشد،شاید در ایجاد انصار حزب الله دست داشته باشد ، شاید تروریست باشد ، شاید هم پدر هنر رو در اورده باشد. شاید چون واقعا نمی دانم! از کجا بدانم. اما در خودمحوری و و خشک و تعصبی بودن اش شکی ندارم. این را از کارهایش می توانم نتیجه بگیرم .
برای هر کسی خودش حق است و من از کجا باید بدانم؟
من می ترسم ولی شما جدی نگیرید.فردا روز دیگری ست....

امروز که وبلاگ مرتضی رو دیدم فیل ام دوباره هوس هندوستان کرد.  یعنی چند وقتی هست که زیر سرش بلند شده ومدام سعی میکنه من رو اغفال کنه دوباره رنگ وبلاگم رو عوض کنم ولی زهی خیال باطل. عزمم رو جزم کردم تا به ثمر نرسیدن پروژه قالب وبلاگ خوشگل کنی که من و حباب داریم با همکاری نانا  انجام میدیم هیچم رنگ وبلاگم رو عوض نکنم!

یک بار گفتم این شهردار محترم هم حرفهایی می زند از آن حرفها. این چند وقت آنقدر پل های هوایی جدید، پیاده روهای سنگ فرش شده ، آسفالت های تعمیر شده و تازه و .... دیدم که  به این نتیجه رسیدم این شهردار بین شهردارهای گل چند سال اخیر تهران نعمتیه! و راستش بابت اینکه بدش رو گفتم ولی خوبش رو نه! عذاب وجدان گرفتم . به پیشگاه خداوند دعا می کنم که کمی هم عقل به این بنده نازنین اش بدهد تا حرفهایی از آن قبیل نزند و اگر هم زد به مرحله عمل نرسونه . امیدوارم این آقا واقعا واقعا  تصمیم داشته یک کاری برای این تهران بیچاره بکنه.

 آخیش ، راحت شدم!


 

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم ، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به ان را نیز هرگز نمی پذیرم.
<نادر ابراهیمی>

عجیبه که من ضرورتش رو انکار می کنم ولی شدیدا بهش میدون می دم!

 

هیچ  حرفی نیست....

در این شب پاییزی
شب پره ای که از سرما گریخته
خود را به شیشه می کوبد
او در انتظار رسیدن به اطاق
و نور چراغ است
ولی مرگ در هر دو سو
در انتظار اوست.

<بیژن جلالی>

هر روز اندکی مردن
وگاه
بسیار مردن
برای اینکه
زنده باشیم

<بیژن جلالی>

کجایم من؟؟

"شبهای روشن "را ببینید.  حسهای  قابل توجهی به  دست می دهد .اگر شروع  اش را نپسندیدید کمی صبر کنید. میانه و پایان بهتری دارد .
قبل از دیدنش کسی می گفت غمگین است. خانم طبقه پایین که با آمده بود (ما یعنی من و حباب جان) آخر کار گریان بود  ولی  پایان فیلم به نظر من اصلا غم نداشت.چیزی که داشت  یک شادی خالص بود،  شادی زندگی کردن ، شادی با عشق زندگی کردن،  شادی و عشق... همین!

و اما من...
چند روز گدشته مریض بودم و آقای دکتر مهربان گفته بود استراحت کن و من هم در زمینه آپدیت کردن وبلاگ به خودم استراحت دادم فقط!
این آقای دکتر واقعا آدم مهربانیست  و هر دفعه از من می پرسد "می تونی کلاس نری؟امتحان ندارید؟" و من بدجور احساس خانمهای 60 ساله  که سنشان را 40 می گویند را درک می کنم...

و یک موضوع دیگر که این چند روز کمی تا قسمتی گرفتارمان کرده همانا روبراه کردن پایان نامه است. اگر کارها خوب پیش بره  اول هفته  آینده تحویلش می دهیم و .....ای جونم!

خجالت آوره!!!
نمی دونم این ماه رمضان چه کار کردم من؟ مگه نه اینکه باید کلی خودسازی کرده باشم ...
پس چرا من اینقدر خوشحالم که فردا عید فطره؟