-
پایان... برای همیشه
شنبه 28 آبانماه سال 1384 15:46
المیرا گفته چرا آپدیت نمی کنم؟ واقعیت اینه که یک وبلاگ دیگه برای خودم راه انداختم. البته آنجا هم خیلی نمی نویسم ولی اینجا رو دیگه دوست ندارم! خیالتون راحت باشه این دفعه دیگه برنمی گردم. مرغ کوکو بودن موقوف! پایان انسان مه آلود .
-
خرده ریزه
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 12:42
- وقتی از چیزی ناراحتی،نگرانی یا عصبانی ...و به هر صورت حس خوبی نداری چیزهای خوب دیرتر راضیت می کنند و چیزهای بد بیشتر ناراحتت. با یک حس بد همه چیز بزرگتر و زشت تر از واقعیت خودش میشه. باید حس های بد رو دور ریخت تا همه چیز رو همانطور دید که هستند. - من بهت میگم X و تو بهت برمی خوره ، تو بهم میگی X و من بی جا می کنم که...
-
انسانم آرزوست
شنبه 30 مهرماه سال 1384 10:22
- خودش جک میزنه، پیچ ها رو باز می کنه و چرخ رو عوض می کنه. آن وقت من خوشم میاد چون می فهمم که هنوز آدمهایی هستند که بی توقع برای دیگران کاری بکنند. - دارم فکر می کنم چند تا راه وجود داره تا یک آدم قاطی رو سوا کرد؟! اگر می خواستم یکی رو قاطی کنم کارم خیلی ساده تر بود، نه؟ - خجالت رو تو چشم هردو تا شون دیدم. نتونستم...
-
a gleam of hope
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 14:38
If God brings you to it, He will bring you through it
-
توفیق اجباری؟
شنبه 23 مهرماه سال 1384 13:06
میگم چه حالی بهتون دست میداد اگر می رفتید سینما تا گیلانه رو ببینید اما به دلیل نبودن بلیط و عدم تمایل به بازگشت به خانه با دماغ سوخته مجبور می شدید به دیدن آکواریوم؟ برای مهران : پسرخاله جان من با طرف مربوطه که توپ بازی نمی کنم! عموما به سن و سالمون نمی خوره ... ببخشید که اینجا کمی خصوصی سازی شده.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 11:57
توپی که رها کرده بودم دوباره برگشت پیشم با تمام قدرت . حالا باید دوباره رهایش کنم دوباره و دوباره... اگر هم نشد باید موضعم رو عوض کنم، به گمانم!
-
نمی توان گفت
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 14:51
تمام آنچه را که می توان تجربه کرد شاید گفتنی نباشد، و تمام آنچه گفتنی ست شاید آزمودنی نباشد. اوشو
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 10:58
سرانجام رها شدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهرماه سال 1384 12:48
گره خورده ام به تکه ای از زمان که مدام در ذهنم تکرار می شود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1384 12:51
به راستی چه چیز مال توست؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1384 12:28
چشمهات رو نبند. پلک هات رو که روی هم میگذاری، نگاه معصومت رو که پنهان می کنی، یک چیزی انگار گم میشه...یک چیزی کم میاد... دو تا چشم یک پسرک بازیگوش شاید! یا شاید دو تا ستاره درخشان تو یک شب تاریک- مثل همون ستاره هایی که خیلی وقتها می شمریم؛که من می شمرم و تو دروغکی میگی که شمردی (دروغ نمیگی چاخان می کنی!) چشمهات رو...
-
ره بسی دور است
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 12:27
لحظه ها می گذرند و من انگار دورم از همه چیز. یک نظاره گر شاید... احساس نمی کنم که همه اینها برای من اتفاق افتاده است، در زندگی من! و این من هستم که دچار دگرگونی می شوم در هر روز و هر ساعتم. در حاشیه ام و دیگران را نگاه می کنم. شادی ها و گریه هایشان را-که آن هم از شادی ست. در حاشیه...در حاشیه. باور نمی کنم! از خودم می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 16:54
فقط یک کم شجاعت لطفا!
-
دانستن یا نداستن
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 10:54
تو ذهنم دوتا چشم دارم که نمی دونم مال کیه. دو تا چشم با یک نگاه سرگردان و وحشی... یک اسم دارم که نمی دونم از کجا پیدا شده:آگافیا میخاییلونا... یک احساس دارم که نمی دونم بهش چی می گن، چطور تعریفش می کنند ... یک لبخند دارم که می دونم همیشه از کجا میاد و با خودش چی میاره... یک جاده دارم که می دونم تکرارش هیچ وقت خسته ام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مردادماه سال 1384 16:53
قرارم با مینا را موکول کردم به سه شنبه.آلبوم "دو نیمه رویا" را که از مهدی گرفتم گوش می کنم. از صدای حامی خوشم می آید ،از خودش هم.از آن شب برنامه ارکستر سمفونیک که از همه برنامه لذت بردم و البته از صدای خواننده اش یعنی حامی. منتظرم تا این دقیقه های کشدار که تمام هم نمی شوند بگذرند.به صدای حامی گوش می کنم و به تو فکر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 تیرماه سال 1384 11:59
بگذار هفته ها آن چنان که باید بگذرند، نه با ابرهای غبارآلود باران زا، که با یقین خالص آفتاب و بادهای ملایم روان با عشقی که میان ما در تب و تاب است، در این جنگلهای سبز بی قرار زیبایی عشق با تو به تنهایی کافی است. دیگر به غرور نیازی نیست و نه به هیچ حس دیگر!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 تیرماه سال 1384 11:49
خیلی چیزها ست که می خواهم بنویسم اما نمی توانم.انگشتانم یاری نمی کنند، ذهنم هم.نوشتن انگار فراموشم شده.یا شاید این لحظه ها نمی گنجند در قاب جمله و کلمه.شاید زیادی عادی هستند ، عادی و پیش پا افتاده. آن قدر که هیچ میلی ندارند به ثبت شدن، به ماندن، کش می آیند و پنهان می شوند. لحظه های من مگر چیست؟ عبور کردنم ،گذشتنم و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1384 11:27
هرچند صحبت های کوتاهمون نتیجه ای که می خواستم نداشت اما می دانی؟ من راضی هستم .راضی از گفتن؛از گفتن چیزی که مدتها - سالها - روی دلم مانده بود و ملامت شده بودم بارها برای نگفتنش ! حالا شاید نتیجه ای که می خواستم به دست نیامد اما می دانم که تغییری پیدا می شود و این از گفتن من است. . . . شاید وقت گفتن بعضی حرفها متوجه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 تیرماه سال 1384 09:49
مرحله اول تغییرات انجام شد.خونه جدید آنقدر هم که فکر می کردم هیجان انگیز نیست. انگار مدتهاست که خونه مون همین جاست. باهاش مانوسم و هیچ باهاش غریبگی نمی کنم.حس آشنایی... این روزها آنقدر حس آشنایی دارم با همه چیز که انگار قبلا این دوره را پشت سر گذاشتم.انگار همه کس،همه چیز و همه جا را از قبل می شناسم.خوب یا بد؟ نمی...
-
چرا و به چه علت؟!
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1384 09:46
کلمات در ذهنم صف می کشند، شلوغ می کنند و تنه می زنند.دوباره دچارم به زیادی گفتار و ناچارم از نوشتن. گستره ای چنان وسیع روبرویم گشوده شده که گاهی حتی به وحشتم می اندازم. من لابدم از نوشتن! لابدم از بیرون ریختن درونم.حالا باید دوباره بگویم حتی برای هیچ کس...
-
پس از عرض سلام
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1384 16:02
اگر از احوالات این جانب خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما...
-
و اینک آخرالزمان...
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1383 00:59
برای گفتن دیر است انگار. دیگر نخواهم گفت... بدرود.
-
بوی خوب کودکی
جمعه 13 شهریورماه سال 1383 01:55
نمی دونم بعد از چند روز ننوشتن چراامشب باید هوس نوشتن بزنه به سرم! حالا که دیروقت از جشن عروسی برگشتیم و باید هر چیزی تو سرم باشه به جز دل تنگی! شاید اثر دیدن دوست قدیمی باشه تو لباس دامادی و فکر کنم به همین خاطر باشه که کلی صدا یک دفعه ریختند توی ذهنم. صدای اون قدمهای چابک، صدای بارون رو سقف گلخونه و حرفهای درگوشی و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 01:53
به اسم کوچک صدام کرد... اون غریبه... این دفعه معده ام به هم نخورد یک چیزی صدا کرد... کلاغه فردامیاد خونه ما... آخ که من چقدر اون چشمای درشت سیاهش رودوست دارم که انگار تموم صورتش رو گرفته... کنار بایستید ... لطفا همه کنار.این که می بینید موجودی ست از جزایر ماداگاسکار! گفت من هم خیلی مذهبی ام. روزه خوردنم رو همه دیدند...
-
کمی خصوصی
جمعه 23 مردادماه سال 1383 23:36
هیچ کس از وجودش خبر ندارد، هیچ کس احساسش نمی کند و من مثل همیشه ام. هیچ چیز تغییر نکرده. صدای من ، نگاه من...همه چیز مثل گذشته است .مثل یک ماه پیش، یک سال پیش ولی من حس اش می کنم. شاید در همین حد بمونه یک خیال خزیده به گوشه ای از ذهن من بدون جاری شدن بدون واقعیت یافتن... شاید همین خیال هم فقط چند روز بماند یا چند هفته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1383 01:39
همین یک ماه پیش بود که پرسید منظورت چیه از گفتن دوست صمیمی ؟ هیچ دوست صمیمی وجود نداره. و من گفتم شاید همه دوست ها رو نشه صمیمی خطاب کرد ولی حتما کسی هست که روحش با روحت پیوند می خوره . کسی که شاید شبیه تو- حتی از جنس تو -نباشه ولی در حضورش احساس آرامش می کنی،هر وقت دلت میگره می تونی باهاش درددل کنی باهاش حرف بزنی و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 مردادماه سال 1383 23:51
تولدش حجتی است تمام بر انسان که فرمود به محمد (ص) که اگر نبودی دنیا رو نمی آفریدم و اگر فاطمه نبود تو را نمی آفریدم. گوهر یگانه آفرینش که در وصفش چیزی ندارم برای گفتن.
-
مهمانها آمدند
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1383 22:00
- اصلا توجه کردید که من چند وقته از سینما ننوشتم! دلیلش این بود که من چند ماه بود سینما نرفته بودم تا همین دیروزکه با المیرا رفتیم برای دیدن مهمان مامان . بین فیلم های امسال امیدوارم شهرزیبا رو از دست نداده باشید و حواستون باشه که مهمان مامان روهم فراموش نکنید. داستان رو احتمالا شنیدید. داستان خانواده فقیری که قراره...
-
با یک روز تاخیر!
شنبه 10 مردادماه سال 1383 23:07
رفتن خیلی زیبا بود. نمی تونم بگم چه حالی داشتم ، نشمردم که برای چند نفر دست تکون دادم، به چند تا پروانه سلام کردم و حال چندتا نهر و رود رو پرسیدم. تا حالا این تجربه رو داشتید که بخواهید همه دنیا رو یک جا بغل کنید؟ رسیدن تمام زیبایی اش به همون افسونگر یگانه اش بود. عجیبه که هرچند بار که دریا رو ببینی بازهم برات قشنگه ،...
-
منم یه روز بزرگ میشم...
شنبه 10 مردادماه سال 1383 01:20
نمی دونم چرا اصرار دارم که اتفاقی افتاده ... شاید چیزی رخ داده که من دارم انکارش می کنم. مثل هزار بار دیگه که دیدم و نگاهم رو گردوندم، که چشمام رو بستم و گفتم هیچ چیز نیست. فکر کنم این بار دیگه نمی تونم طفره برم. چیزی در من روییده هر چند ناشناخته ، هر چند کوچک، هر چند دور. چیزی که باید روزی باورش کنم. غریبه ای در من...